کتونی آبی ِ من

خوب به تو نگاه کردم، هوا که گرم شده ، مانتو ات هم مانند یک قالب کره شل و وارفته روی تنت هی سر می خورد ، اینقدر گشاد است که گاهی می زند توی ذوق آدم ، مقنعه ات را هم که 2-3 سانتی متر گشاد تر کرده ای هی می رود عقب و تو باید بگیری اش تا نیفتد.

تو شبیه چه کسی هستی؟ فکر می کنم، توی مجله ها هم می گردم ، اما نه… تو نه شبیه بازیگری هستی و نه شبیه هیچ زن و مرد دیگری که هر شب از زیر این پنجره رد می شوند با کوله باری از نان داغی که عطر اش را می پیچاند توی بینی ات که یک دفعه دلت غش برود. نگاهت می کنم اما تو واقعا شبیه هیچ کس نیستی ، تو این روز ها حتی شبیه خودت هم نیستی ، شبیه هیچ وقت ات ، همه یک طوری نگاه ات می کنند که انگار بزرگ شده ای… زهر مار… جلوی آینه ایستاده ای و برّ و برّ نگاهم می کنی؟ می خندی؟ تو بزرگ شده ای این را هنوز نفهمیده ای؟

***

رفتم توی کلاس و نشستم روی یکی از همان صندلی هایی که شاید هفت ، هشت سال پیش روی شان می نشستم و زبان می خواندم، با این تفاوت که حالا انگار خیلی خیلی بزرگ شده ام.وقتی یکی از بچه ها که سوم راهنمایی بود آمد و گفت : » خانوم می شه برین اون یکی صندلی بشینین، این جا دوستم می خواد بشینه » … جا خوردم … «خانوم» …نه …یعنی من اینقدر بزرگ شده ام که خانوم صدایم کنند؟ حالم از این همه تغییر به هم می خورد.


***

چند روزی ست که یک کتونی آبی – فیروزه ای بد جور چشمک می زند ، دلم خیلی می خواهدش ، یعنی دلم یک کم رنگ های دوست داشتنی می خواهد ، امشب که رفتم قیمت اش را پرسیدم فعلا بی خیال اش شده ام ، نمی دانم چه مرگم شده . تا به حال نشده بود که دلم یک چیزی را ، لباسی را ، رنگی را با این شدت بخواهد! لعنت به این جیب خالی…

***

آدم ها که مشکلات شان یکی دو تا نیست، مخصوصا اگر به قول بقیه خانوم هم شده باشند ، یک روز هایی یک عالم قفسه خالی داشتم برای کتاب هایم ، اما کتابی نداشتم که خوانده باشم و بعد بگذارم شان توی قفسه ، این روز ها یک عالم کتاب دارم که گوشه اتاقم روی هم تلنبار شده اند و هر بار که محبوبه یا مامان یا بقیه بچه ها می آیند کلی باید حرص بخورم، لعنت به این پول لعنتی! اما نوچ…باز هم تسلیم نمی شوم، حالا زندگی هر کاری می خواهد با این جیب من بکند… یک روز 2-3 ساعت رفتم بیرون شب اش جنازه برگشتم و یک استامینوفن 500 زدم بالا ، حالا اگر بروم جایی کار کنم که بعد یک ماه باید با همه ی این آرزو هایم بروم بمیرم که…

***

نوجوان هم ، نوجوان های قدیم…این آدم ها دو زار دغدغه هیچ چیز ندارند ، آخه آدم این همه سیب زمینی و بادمجان و بقیه این میوه های در پیت می شود. هم کلاس شدن با کلی بچه فسقلی هم خودش نعمتی هست که خوشحال باشی حداقل وقتی همسن این ها بودی درگیری های ذهنی ات چیزی فراتر از » تهی » و «رضایا » و اس ام اس های در پیت و بلوتوث بازی های مضحک بود ، حداقل چهار تا روزنامه مجله می خواندیم و کمی می فهمیدیم دور و برمان چه خبر است ، این ها که خوابند!




نوشته شده در Uncategorized. 3 Comments »

درد

روز هایم خیلی بد می گذرند… باز هم ، همه ی آن درد های لعنتی برگشته، گرچه گاهی در آغوش تو خاموش می شوند ، اما سنگینی سایه اش را مداوم حس می کنم

نوشته شده در Uncategorized. Leave a Comment »