من " او " کم دارم…

از زندگی خسته شده ام
به خاطر همه ی درد ها ، به خاطر این همه سال بدون خاطره ای خوب که وقت های تنهایی و اضطراب به آن پناه ببرم.
به خاطر همه ی خسته بودنم…به خاطر تنهایی، به خاطر آغوشی گرم که نیست ، که به روی هر کسی باز است جز من ، به خاطر آغوشی که برای همه ی آدم ها جا دارد جز من…
به خاطر عشق
به خاطر این همه چیز یک …
به خاطر پنهان کاری ها، به خاطر هم صحبتی که نداشته ام
به خاطر این همه آدم خبر چین ، به خاطر این همه درد که گوشی نبوده تا بشنود ، چشمی نبوده تا ببیند و آن گوش و چشمی هم که گاهی می توانست مرا ببیند و بشنود و بفهمد خیلی خیلی راحت رفت…
آدمی که محرم اسرار همه بود.
من خسته ام
از این که دوست داشته نمی شوم، از این که تنها هستم ، از اینکه حاضرم تمام وقت و عمرم را بگذارم برای کسی که دوستش دارم و او نیست ، من «او » کم دارم . من یک » او » می خواهم که وقت داشته باشد ، نه برای همه ی روز ، نه برای همه ی هفته ، نه برای همه ی عمر که حرفم را بشنود ، من یک «او » می خواهم که دلتنگ نباشم .
من یک جای گرم می خواهم . همیشه سردم است . همیشه …
خانه ای که سیاه است
عشقی که نیست
تلاشی که بی ثمر است
آدم های خبر چین
آدم های مردم آزار
آدم های دو رو
وقتی اعتمادی به خانه نداری
وقتی عشقی نداری و اگر داری فقط یک اسم است ، یک اسم که تو دلتنگی هایت را هوار کنی سرش ، شاید یک روز بشنود.
وقتی ساعت ها منتظر یک لحظه ای ، یک نگاه ، یک … و او نیست … » او » ی من می فهمی ؟ من یک «او » کم دارم ، حتی اگر «ما » نشود…من یک » او » می خواهم و از این همه دلتنگی متنفرم.
کاش یک روز ، فقط یک روز بشود که بدانم ، نه همه ی روز ، نه همه ساعت ، فقط چند دقیقه با من باشی
زیاد است؟
چند دقیقه زیاد است؟
این روز ها یک چیز را خوب فهمیده ام…
تو از اینکه من هستم خجالت می کشی
یک جور شبیه فرار کردن شده ای، می خواهی از همه پنهان ام کنی ، می خواهی بگویی برایت مهم نیستم…
شاید هم نباشم
دیگر هیچ چیز نمی دانم
اما نمی خواهم پنهان باشم
حتی اسمم را صدا نمی کنی…!
دخترت شده ام؟!
دخترت هستم و باز…
من هیچ چیز نمی دانم

نوشته شده در Uncategorized. Leave a Comment »